مداد سفید!

ساخت وبلاگ

سلوووم دوستای عزیزم!

منم فاطمه! منو یادتون میااد؟ چی؟

غلط کردین یادتون نیاد بی معرفتا! کوجایین شما ها!؟ من دوهفته رفتم مسافرت شمام سر نزدین؟

اره مسافرت! رفتیم تهران خونه خالم اینا! خلاصه بگمع:

روز دوم بساطمونو جمع کردیم با خالم اینا رفتیم امامزاده داوود. جاتون خالی خعلی خوش گذشت! دو تا اتاق گرفتیم. رفتیم زیارت و... اون شبو همونجا موندیم! به خوبی و خوشی فقط من یع ذره یخ زدم

یه اتاق که کوچیک تر بود دایی و پسرخالم خوابیدن. اونیکی ما و خاله و دخترخالم. فردا هم صبحونه خوردیم و د برو که رفتی کوهنوردی! کنار آبشار کلی آب بازی کردیم. چادرامونو در اوردیم و خیس کاری شروع شد! خلاصه همشون تا جایی که میتونستن منو خیس کردن خصوصا آقای پسرخاله! خب منم باید انتقام میگرفتم نه!!!؟

بطری ابمو که آبش تموم شده بود با آب آبشار پر کردم و ریختم رو ایشون. ککشم نگزید. از اون دخترخاله جان هی جو میداد: عصبی بشه میاد خودتو تبدیل به اب میکنه ها

ولی خب کرم من هنوز وول میخورد تازه انتقاممم نگرفته بودم هنو! بازم روش آب ریختم که یهو شیرجه زد سمتم!

یاااا خداااااااااااااااا اصلا نتونستم فرار کنم! پشت سرم سر بالایی بود نتونستم برم ازون ور آقام مث...

ادامه دارد...


برچسبـهـ ـا : کافه رمان کافه گلبرگها...
ما را در سایت کافه گلبرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mfs81a بازدید : 193 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 10:37